شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۳

نگاهي به کتاب "از کاخ شاه تا زندان اوين، نوشته احسان نراقي




مهر درخشنده چو پنهان شود
شب پره بازيگر دوران شود

يک بقايي ديگر زاده شد! باور نمي کنيد؟ به مصاحبه شخص شخيص ايشان که به صورت کتاب هم منتشر شده توجه کنيد. نمي دانم چه کسي به اين عزيز بي جهت فهمانده که ايران و جهان از هر مورخ و خاطره نويس تهي شده؟ هيکل تقريبا َ همان هيکل است، منتها با توجه به شرايط زمانه، ريش هم گذاشته. بقايي دکتر بود، او هم دکتر است. يکي دو تفاوت جزئي! با هم دارند: بقايي ادعاي استادي نمي کرد، اين يکي مي کند. بقايي هر چه بود خودش بود و هر کاري مي کرد با ابتکار و مسئوليت شخصي بود، و اين يکي، حتي يک کلمه چيزي از خودش ندارد که بگويد. فقط همان سخنان بقايي و نوشته هاي روزنامه شاهد را نشخوار مي کند. آنقدر نزديک بين است که به خودش قبولانده که مردم هيچ نمي فهمند و همانطور که پاي منبر وعظ مي نشينند و هر چه آقا از آن بالا گفت، مثل بز اخفش به تائيد سر مي جنبانند، ايشان هم با هر سابقه اي مي تواند هر چه از دهانش بيرون مي آيد، آزادانه بگويد و انتظار داشته باشد که مردم آنرا وحي منزل بدانند و بي هيچ لا و نعمي بپذيرند. ء

اين فيلسوف بزرگ حالا مصاحبه، و از آن خوشمزه تر آنرا بصورت کتاب چاپ و منتشر مي کند و هر کس کوچکترين آشنايي با اين شگردهاي تبليغاتي داشته باشد، از همان سطر اول متوجه مي شود که مصاحبه کننده هم منتخب شخص ايشان است. سوالها با تعارفات مشمئز کننده و جهت دار همراه است و مصاحبه گر بعضي مطالب از پيش تعيين شده را که "استاد" فراموش کرده، به ايشان يادآوري مي کند و البته جوابهاي مربوطه را مي گيرد. ء
به کتاب نگاه کنيد، دقيقا از اول بررسي مي کنيم و البته از تعريف هاي پرسش گر مي گذريم: ء
صفحه 24: يک جوان کرد بود که چند جوجه آورده بود و آنها را در همان حياط بند (زندان اوين) پرستاري مي کرد، جوجه ها بزرگ شدند ... روزي جوان را بردند براي اعدام ... در غذاي ما گوشت کم بود ... بچه ها مي گفتند اين خروسها بزرگ شده اند و جلوي ما راه مي روند ... بقيه صفحات 24 و 25 و 26 شرح دزديدن، پختن و خوردن مرغها است و ... دريغ از يک کلمه راجع به آن جوان. ء
پايان صفحه 26 و صفحه 27: در زندان با لاجوردي برخورد داشتيد؟
جواب: او بسيار معقول و منطقي بود ... يک روز مشغول کار بودم که آقاي لاجوردي آمد، خيلي به من احترام مي گذاشت (چرا نه؟)، اصلا ً آدم مودبي بود. گفت: "استاد، شما چرا اين کار را مي کنيد؟ ... گفتم رژيمها مي آيند و مي روند، اما زندانها سر جايشان هستند. اگر اين زندان را نساخته بودند، ما و شما بايد در شور آباد يا در کرج بوديم. اين جا جاي مفرحي است، بند ما يعني بند 6، ويلائي بود با هفده چنار و جويباري که جاري بود. تابستان با صفايي داشت، جاي که سايه اعدام روي سر آدم سنگيني مي کرد، اينجا مفرح نعمتي بود ... من براي سازندگان اين زندان دعا مي کنم. ما هم وظيفه داريم براي بقيه بسازيم! ء
با توصيه احمد کاشاني، پرونده به قصر مي رود، اين هم عقيده بازپرس ايشان: ء
صفحه 33: "اين چپي ها 5 سال است در گوش ما مي خوانند که شما تئوريسين رژيم بوده ايد، حالا متوجه شدم اگر تئوريسين هم بوديد، تئوريسين ما بوديد" . .، خيلي به من محبت کرد! ء
در اين کتاب، دو گروه مورد حمله شديد و توام با فحاشي ايشان قرار گرفته اند: توده ايها و نهضت ملي، بخصوص شخص دکتر مصدقف اولي ها اگر لازم بدانند خودشان جوابش را مي دهند (يا نمي دهند!) ولي من در مورد نهضت ملي اين نوشته را نه در جواب ايشان، بلکه براي روشن شدن ذهن جواناني که ممکن است گاهي فريب اين اظهار فضلها را بخورند، روي کاغر مي آورم، هيچ اظهار نظري نمي کنم، بلکه عينا ً گفته هاي ايشان را شرح مي دهم و از علاقمندان خواهشمندم اگر مي توانند به روزنامه شاهد، ارگان حزب زحمتکشان دکتر بقايي رجوع کنند و ببينند 50 سال پيش عين همين کلمات را پيدا مي کنند يا نه؟
صفحه 190: مصدق در علم سياست خيلي تک رو بود. هيچ کس را نمي ديد، نه شاه، نه کاشاني، نه واقعيتهاي بين المللي و نه حتي رفقاي خودش را (متوجه مي شويد که منظور بقائي و مکي و ... هستند)
صفحه 191: مصدق عوام پسند بود. ء
صفحه 186: مي دانيد شاه مصدق را در قانوني ترين شرايط عزل کرد، براي اينکه او کاري غير قانوني کرده بود.
فاطمي در گمراه کردن مصدق و تندرويهاي او بي تاثير نبود. مصدق با طبع يکه تازش و غرور زيادي که داشت (!) از کسي مثل فاطمي که او را بشدت به اين سمت مي راند خوشش مي آمد
.
... رفراندم خيلي تصنعي و مسخره بود (عينا ً نوشته شاهد) ...
تمام برگزار کنندگان اين کار اشخاص مقصري بودند ... بله اين آقايان مليون اين مسائل را نمي گويند. ء
و اين خيلي جالب است: ء
صفحه 188: شخصا ً شاهد غارت منزل و وسائل مصدق توسط اوباش بودم ! (خودت آنجا چه مي کردي؟) ء
باز هم توصيه مي کنم با هر درجه بيزاري که از اين نوشتجات داريد، کتاب را بخوانيد تا بيشتر به محتويات مغزي چنين نابغه اي پي ببريد. ء
اين خدمت گزار وطن، اين نور چشم بازپرس دادگاه انقلاب، اين استاد آقاي لاجوردي ... کسي نيست، جز استاد، دکتر احسان نراقي، کسي که: ء

چون کودکان که دامن خود اسب مي کنند
دامن سوار گشته و ميدان گرفته است

جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۸۳

گمنــــام

سالهای هفتاد و چهار،هفتاد و پنج بود و من تازه دانشجو شده بودم. اون سالها دانشگاه تازه داشت از بستر طاعون انقلاب فرهنگی و گزینش بلند می شد، فضای کار جمعی بود و بچه ها از هر طبقه ای که بودند واقعا باور داشتند که آینده به دست انها رقم خواهد خورد. در همه دانشکده ها، انواع و اقسام حرکتهای و مجموعه های خود جوش در حال قد کشیدن بود. دوباره بازار کتابهای ممنوع داغ شده بود و تقریبا ً هر هفته، بچها همدیگر رو در پاتقی می دیدند و به بحثهای بی آغاز و پایان می پرداختند. یکی از پاتوقهایی که من با تنی چند از دوستانم در آن جمع می شدیم، دفتر کار یکی از رفقا بود که در پس کوچه های خیابان سرباز، کمی بالاتر از عشرت آباد قرار داشت.
چون بحثها اکثر به درازا می کشید، موارد بسیاری پیش می آمد که ما در ساعات اول صبح یا کمی پیش از سر زدن آفتاب دفتر این رفیقمان را ترک می کردیم. در کمرکش کوچه ای که این دفتر در آن واقع بود منزلی بود که پنجره ای مشرف به کوچه داشت. هر موقع ما از جلوی آن پنجره رد می شدیم، در هر ساعتی از شب، می دیدیم پیر مردی که به زحمت از خلال تار عنکبوتها دیده می شد، پشت کوهی از کتاب نشسته و غرق مطالعه است. البته تنها شبها می شد او را تشخیص داد، آنهم با نور چراغ کم سوئی که در مقابل او روشن بود. بعد از تکرار این صحنه در شبهای متوالی، بالاخره کنجکاوی امانمان نداد و به کمک همین رفیقمان جویای حال این پیر مرد شدیم. پیرمرد هم با محبت فضولی ما را پذیرا شد و دعوت ما را به شرکت در یکی از جلساتمان پذیرفت. شبی که به پاتوق آمد الان جلوی چشمم است. پیری بود، با وقار و فروتن، دل زنده و مندرس. چند جلد از تالیفاتش را برایمان هدیه آوره بود. معلوم شد نویسنده رمانهای کوتاه بوده و چندین جلد از آثارش منتشر شده است. می گفت در روزگار جوانی از فعالان جبهه ملی بوده و تجارب خود را برایمان تعریف می کرد. بسیار شیرین سخن بود. بعد از آن شب، مرتب سراغی از او می گرفتیم و یا مستقیم یا از طریق رفیقمان از حالش با خبر بودیم. تا یک روز شنیدیم که همسایه ها پیرمرد را با سر و روی خونین گیج و منگ، نشسته بر سکویی یافته اند. کاشف به عمل آمد که پسر ناخلفی دارد از انصار حزب الله که به خون پدر تشنه است و چشم به منزل محقر پدری دوخته. پیر مرد ترسیده بود و به دوستمان پیام داده بود که اگر پسرم از محفل شما و لطفتان به من با خبر شود، ممکن است کار دستتان بدهد. بدین ترتیب به تدریج رابطه ما با او کم و کمتر شد تا زمانی که من عازم غربت شدم مدتی بود که از او بی خبر بودم. چند روز پیش سراغش را از آن رفیقم گرفتم که تقریبا ً با او همسایه بود. گفت از سر فقر و فلاکت همه کتابهایش را به سمسارها فروخت. یک شب بعد فرزند با چک و لگد اندک بهای کتابها را از چنگ پدر در آورده و چند روز بعد او را به خانه پیران می فرستد. پیرمرد دوامی نمی آورد در اندک زمان جان می دهد.
ما او را تنها به نام آقای سمندریان می شناختیم و حتی اسم کوچکش را هرگز نپرسیدیم. همه خاطره ها هم انگار دارند به تراژدی تبدیل می شوند.
به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را

شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۳

فرافکنی ضمیرهای فاسد

به گزارش سایت خبری بازتاب، جمع کثیری از اهالی منطقه دینارفروشان شهر مریوان در اعتراض به آنچه که وضع نامناسب ظاهری دختر و پسری عنوان شده، اقدام به تجمع کرده و پس از سنگسار نافرجام پسر جوان که توسط ماموران پلیس به کلانتری منتقل می شد، اقدام به حمله و تاراج منزلی کرده اند که این دو جوان بخت برگشته در آن توقفی داشته بودند.
در بدترین سناریو، بیائید فرض کنیم که این دو جوان هر دو افرادی تن فروش و بدکاره بوده اند. هر چند هیچ محکمه ای برای بررسی جرائم ادعایی آنها تشکیل نشده و مسلما ً توده برانگیخته ای که برای پاکسازی! آنها تجمع کرده بود، هیچ ادله ای دال بر صحت این اتهامات در دست نداشتند.
علی ایحال، فرض را بر فساد آنها بگذاریم. چند سوال اینجا مطرح می شود. اولا آیا فساد این جوانان در کارنامه اعمال سپید و پر فروغ اهالی شریف منطقه دینار فروشان مریوان ثبت می شد؟ آیا این مردم از آن بیم داشتند که عبور و توقف کوتاه این دو جوان به فروپاشی کانون خانوادگی تک تک آنها بیانجامد، یعنی آیا همسران این مردان غیرتمند با مشاهده دو جوان فرضا ً بدکاره، به ناگاه از حریم نجابت خارج و به ورطه فحشا سقوط می کردند؟ خیر، واقعیت این است که تجمع کنندگان با مشاهده دو نفر که احساسات جنسی فروکوفته آنها را به جنبش واداشته، به امید فرونشاندن عطش جنسی چشمانشان و یا احیانا ً سعادت دستی رساندن به پیکر این جوانان فریاد وا اسلاما سر داده و به کوچه و برزن ریخته اند. اطمینان دارم شب پس از این قائله، بسیاری از این غیرت مندان با مرور نحوه راه رفتن و جلوه ظاهری این جوانان، اقدام به دفع شهوت کرده و سپس ،شیطان رجیم را لعنت کرده اند.
در اینجا باید توجه داشت که راوی این ماجرا (سایت باتاب) چندان پیک امینی نیست و ممکن است تلاش داشته تا با بزرگ نمایی اقدام چند شرور، و با مایه گذاشتن از حیثیت اهالی مریوان، نشان دهد که درد دین و غیرت دینی در اقصی نقاط کشور زنده و پویا است. به هر حال با توجه به خصال آزادگی و شریعت ستیزی که از دیرباز با مردم آزاده مریوان همراه بوده، اساسا ً باید نسبت به بومی بودن این گروه مهاجم غیرتمند! تردیدهای جدی داشت.

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۳

عاطفه بر دار


عاطفه شانزده ساله را در نکا به دار کشیدند. همان دیوان عالی کشوری که حکم قاتلان زنجیره ای کرمان را نقض کرد، حکم دادگاه در خصوص زنی که رئیس حراست جزیره کیش را در دفاع از ناموس خود به قتل رسانده بود تشدید کرد و به اعدام بدل کرد، همان دیوان عالی کشوری که محمدی گیلانی، مشهور به گیلی سکس شو از ارکان رکین آن است و جماع خاله و خواهر زاده را در حین زلزله و فرو ریختن سقف مباح تشخیص داده، همان دیوان عالی کشور حکم اعدام دختر 16 ساله نکایی را تائید کرد.

زمانی فروش دختران قوچان به ترکمانان به شعله ور شدن انقلاب مشروطیت منتهی می شد. حال که دختران وطن فوج فوج در امارات متحده و کویته پاکستان به فروش می رسند، و در وطن به تخت شلاق و به چوبه دار بسته می شوند، خدا را شکر که از هر نوع غیرتی آزاد شده ایم و کسوت پفیوزی برگزیده ایم، وگرنه از شرم چه می کردیم؟ ما دیگر چه ملتی هستیم، بخدا ایرانی بودن شرم دارد، تف بر من و تف بر ما، زمین از آلایش و تباهی و پستی ما پاک باد

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۳

زمان گمشده


چند روزی خودم را در انبوهی از کار بی پایان گم کردم. مثل دیوانه ها یا شاید همچون معتادها هر چقدر بیشتر کار می کردم، بیشتر می خواستم کار کنم، می ترسیدم کار تمام شود دوباره فکر سراغم بیاید. اما همچون مواد مخدر، کار هم اثر خودش را به تدریج از دست داد. دوباره امروز گریه کردم. به یاد سقا خانه متروکی که در انتهای کوچه قدیمی منزل پدری قرار داشت. در نزدیکی منزل ما دو سقاخانه بود. یکی کمابیش رو به روی بن بست ما ودر دیوار یک ساختمان نسبت نو ساز فضای کوچکی تعبیه شده بود و شبهای جمعه کور سوی نور لغزان شمعها چشم عابران را نوازش می کرد. اما غم من امروز به یاد سقاخانه ای بود که در انتهای کوچه پائینی بود ( و قاعدتا باید باشد). از ظاهرش معلوم بود که زمانی خیلی بروبیا داشته. اتاقک نسبت بزرگی در دیوار خشتی منزلی قدیمی، با ضریحی زیبا. در سالهای دور کودکی در مسیر مدرسه من قرار داشت و روزی دوبار از جلو آن عبور می کردم. آن سالها هم مشتریان کمی داشت اما گه گاهی شعله شمعی در آن حکایت از مرادخواهی دلداده ای یا امید شفای بیماری میداد. اما با گذر ایام، دل روشن این سقاخانه خاموش شد و خاموش ماند. تا زمانی که عازم غربت بودم، دیگر سالها بود که شمعی در آن افروخته نشده بود. امروز وقتی نشئگی کار لحظه ای پشت بند درب انبار خاطرات را رها کرد، یاد غربت و تنهایی آن سقاخانه قلبم را فشرد،

یا قاضی الحاجات

جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۳

گناه جمعی

بر اساس آنچه که از دوستان و رفقا در داخل می شنوم، بیش از هر زمان دیگری فضای فکری کشور را ابرهای سیاه یاس و ناامیدی و استیصال فراگرفته است . در این بین، هر کسی انگشت اتهام را برای اوضاع نامساعد کشور به سوئی اشاره رفته است. در داخل، دانشجویان و روشنفکران ناتوانی و سستی محمد خاتمی را مقصر می دانند، یاران نزدیک آقای خاتمی نیز به نوبه خود تند روی آنان را زمینه انسداد سیاسی ارزیابی می کنند، محافظه کاران از طرف دیگر کاسه کوزه ها را سر اصلاح طلبان می شکنند، آقای خامنه ای دشمن مجعول و تهاجم فرهنگی را مقصر می داند و همسر صیغه ای وزیر ارشاد سابق، وی را کانون بدبختی خود می داند. در سطح جامعه نیز وضع به همین منوال است. همه یک کسی را برای مقصر دانستن دارند. زنان معمولا شوهرانشان را در ناکامی خود مقصر می دانند، شوهران کارفرمایانشان را، همه زمانه و اقبال بد را.
اما بدرستی مقصر کیست؟ چرا یک ملتی احساس ناکامی می کند؟ چرا درها را بروی خود بسته می بیند؟ به اعتقاد من تک تک ملت ایران متهم اند، فرهنگ ما متهم است، کنش و منش اجتماعی ما جملگی تقصیر کار است. برایتان مثال می آورم، چقدر مرد زن دار در ایران حاضراند برای ایجاد رابطه ای جنسی با زنی دیگر همه آبرو و حیثیت خودشان را قمار کنند؟ شما کنار یک خیابان اصلی بنشینید و نظاره کنید. در حالی که بالاخره احتمال برخورد انتظامی هم به جای خود باقیست، طیف کثیری از این مردها در مقابل هر جنبنده ذی حیات مونثی ترمز می کنند، بوقی می زنند، چراغ می دهند. خوب یک ناظر نا آگاه ممکن است تصور کند مردهای ایرانی مردمان جسوری هستند که مقررات جامعه را به سخره گرفته اند. غافل از اینکه این جسارت تنها به امور زیر شکم خلاصه می شود. یک تن از این آقایان حاضر نیست برای هیچ امری که مستقیما ً به خودش سود نرساند کوچکترین ریسکی بکند. زنان ما از این بهتر نیستند. همه نشسته اند تا گروهی از آسمان بیایند و نظام را ساقط کنند، اما اگر فرزندشان در یک تجمع دانشجویی شرکت کند، او را نفرین و ناله می کنند. مادر خودم همیشه به من می گفت، "بچه جان تو چرا هی خودترو درگیر این بحثها می کنی، هر کی خره ما پالانش، هر کی دره ما دالانش". شما را بخدا فرهنگی مادری را ببینید.
در وقایع هجدهم تیر ماه 1378، در اوج شور اعتراضی تنها یک دهم جمعیت دانشجویی حاضر بودند در کنار برادران و خواهرانشان پشت باراکادها بایستند. تصور نکنید جناح مثلا ً حزب اللهی بهتر است، خیر، آنها هم تنها در پرتو مصونیت آهنین قضایی و سایه لوله تپانچه اندک جربزه ای دارند. باز در همان وقایع به چشم مشاهده کرده بودم که هر کدام از این انصار انحصار که به چنگ دانشجویان می افتادند، بلافاصله گریه و شیون سر می دادند و هزار فحش حواله رهبر معظم می کردند که ماتحت خودشان را حفظ کنند. تنها یک افغانی را دیدم که در بین نیروهای انصار به دست بچه ها در کوی دانشگاه افتاده بود و خم به ابرو نمی آورد زیر چکها و مشتهای بی امان دانشجویان. او هم افغان بود، ایرانی نبود. تصور می کنم آیندگان نسلهای امروز را به نان به نرخ روز خوری، دو رویی و بزدلی به یاد بیاورند.
لابد می گوید، آقا همه که سیاسی نیستند و مطالبات سیاسی ندارند. بسیار خوب، ولی آیا ما هیچ چیزی را تحت عنوان منافع جمعی درک می کنیم؟ ضرب المثلهای رایج را ببینید: "دیگی که سر من نجوشد، سر سگ بجوشد، گلیم خودت را از آب بکش، کلاهت رو بچسب، دایه عزیزتر از مادر نشو،" . الی اخر،
به خاطر همین پیامهای فرهنگی دیر پا است که که هزاران کودک خیابانی را که در خیابانهای تهران به تکدی مشغولند و مورد تجاوز قرار می گیرند را اصلا نمی بینیم. انگار اصلا وجود ندارند.
سالها پیش سرباز بودم، یک روز روز با اتوبوس از خیابان سهروردی بالا می آمدم. این اتوبوسهای کمر شکن را تازه وارد کرده بودند و من در تراکم جمعیت وسط اتوبوس ایستاده بودم. دو پیر مرد با صدای بلند در حال بحث سیاسی بودند. صحبت بر سر سوء استفاده 123 میلیارد دلاری برادر آقای رفیق دوست بود. بحث بالا گرفت و اکثر حضار شروع به تائید اظهارات انتقادی آنها نسبت به به باندهای مافیایی حاکمیت کردند. ناگهان یک جوانک که کاپشنی کره ای به تن داشت و اندک پشمی بر صورتش روییده بود فریاد زد خفه شید، مرتیکه چرا جو سازی می کنی، زمان اون شاه که شما نوکرش بودید دزدی نمی شد.
دوستان اگر از سنگ صدای در آمد از این اتوبوس همه صدایی در آمد. همه از جمله خودم ناگهان لال شده بودیم. انگار که مطلقا ً هیچ عزت نفسی در بین ما نبود و این جوجه بسیجی توانسته بود با دادی همه ما را خفه کند. خفت آن سکوت را هنوز در دلم حس می کنم.
امیدوارم تک تک شما هم خاطراتتان را مرور کنید و کنشهای قبلی تان را زیر سوال ببرید.
باز ببینید چه تعداد زیادی به خاطر مهر شناسنامه می روند و رای سفید می دهند. حالا گور پدر جمهوری اسلامی، ولی آیا تا به حال شده که کسی به خاطر رای ندادن بر فرض کوپنی نگیرد یا فرزندش وارد داشنگاه نشود؟ بخدا که چنین نبوده. شاهد این امر خود من که هرگز تا قبل از دوم خرداد رای نداده بودم و حتی در وقایع امجدیه بازداشت هم شده بودم ولی دانشگاهم را رفتم و کوپنم را هم همیشه می گرفتند . اخر ببینید محافظه کاری تا کجاست. خوب سخن به درازا کشید. برم یک شجریانی بگذارم به یاد شبهای تهران

دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۳

یاد هندوستان

حتما ً این تکه کلام را شنیده اید که می گویند فلانی فیل اش یاد هندوستان کرده. در نوشته قبلی به تالار سیاره اشاره کردم، فیل ام یاد هندوستان کرد. این تالار سرنوشتی دارد که بی شباهت به سرنوشت ایران و ما ایرانی ها نیست. تلار سیاره در خیابان بهارستان، حدفاصل دروازه شمیران و میدان بهارستان واقع بود. تالاری بود با رستورانی خوب و کبابی دلچسپ که تا سالهای 60 عمدتا ً محل برگزاری جشنها و میهمانی های عروسی بود. از آنجایی که منزل پدری ما در دروازه شمیران بود و به این تالار نزدیک بودیم، هر چند وقت یکبار، والدین دست مرا که کودکی بیش نبودم می گرفتند و به اتفاق به آنجا میرفتیم. هنوز مزه سوپ جوی آنجا زیر زبانم است و یادم هست که رنگ سوپش کمی صورتی بود . اواسط یا اواخر دهه شصت بود که به واسطه تداوم جنگ و بمبارانهای شبانه تهران، مجالس عروسی از رونق افتاده بودند و تیمهای مبارزه با منکرات نیز جبهه ها را گذاشته بودند و به جان مردم مرکز افتاده بودند. در این حال هوا، ناگهان تالار سیاره بسته شد. شایع بود که بستی مسموم سرو کرده و تعدادی از میهمانان روانه بیمارستان شده اند. نمی دانم چقدر حقیقت داشت اما سیاره بسته ماند برای سالها. زمان گذشت و به دوره دوم ریاست جمهوری آقای رفسنجانی رسیدیم که اهالی محل یک روز با صحنه تخریب بنای تالار سیاره مواجه شدند.کاشف به عمل آمد که ظاهرا ً ملک آن به مالک جدیدی واگذار شده و او قصد دارد آنرا از نو بنا کند. اسکلتهای فلزی به زودی سر به آسمان کشیدند و بعد از یکی دو سال خرابی، بالاخره طبقه همکف آن ساخته شد. تا زمانی که من ایران بودم، طبقات فوقانی ساخته نشده بودند ولی طبقه همکف نیز منحصرا به برگزاری مجالس سینه زنی و عزاداری اختصاص یافته بود. همیشه پرچمهای سیاه بر اسکلت نیم ساخته این بنا آویخته بود و مرا به سوگ خاطرات طلایی کودکی فرو می برد. خلاصه سیاره ما تخریب شد و نیمه ساز شد و به سوگ نشست. مثل خود ما

فقر فرهنگی

نمی دانم چرا ما ایرانی ها تا این حد دچار ظاهر پرستی و پز و افاده هستیم. جالب این است که تمام پز و افاده ما هم متوجه خودمان است. یعنی ایرانیان نسبت به هم فخر می فروشند و افاده دارند، اما در معاشرت با فرنگی ها ناگهان دچار فروتنی بیمارگون و خودباختگی می شوند. این آخر هفته در محفلی از ایرانیان مقیم لندن دعوت بودم. به علت گرفتاری سعی کردم از حضور عذر خواهی کنم اما با پافشاری یکی از دوستان، خودم را بالاخره رساندم. از میزبان پرسیدم آیا مجلس رسمی است و باید با کت و کروات بیایم، گفت، نه آقا، اینجا همه افتاده اند، راحت راحت بیا. من هم با یک بلوز شلوار ساده خودم را به مجلس رساندم. چشمتان روز بد نبیند، تقریبا ً همه حضار از آرایشگاه آمده بودند، خانمها با موهای مژ کرده پوش شده و جواهرات آویخته، آقایان کت شلوارهای جیوردیو آمانی. هیچ کدام اینها بد نیست اما بد، نحوه برخورد این سروران با من و خانم مسنی بود که متاسفانه ساده آمده بودیم و به لحاظ پوشش همسان جمع نبودیم. اصلا انگار ما آنجا نبودیم، همه خوش تیپها از بالای سر ما نگاه می کردند، حتی خانمی که سینی آجیل را می گردانید لازم ندانست که به من و آن خانم مسن دیگر تعارفی کند و با خونسردی مسیرش را از مقابل ما کج کرد و رفت. نه اینکه این مشکل خارج نشینها باشد، در داخل وضع از این بهتر نیست. شما ترافیک تهران را نگاه کنید، مردم بر اساس مدل اتومبیلی که سوار هستند توقع حق تقدم دارند. دو سال پیش برای دوره ای چند روزه سعادت آنرا داشتم که در شهر دانشگاهی آکسفورد اقامت کوتاهی داشته باشم. در آن شهر زیبا که قدمت برخی از دانشکدها به بیش از 700 سال می رسد و بسیاری از شهیر ترین دانشمندان جهان در آن به تدریس و تحقیق مشغولند، چنان راحتی رفتار اساتید و محبت آمیخته با ادب آنها چشمگیر بود که واقعا ً هر انسانی را تحت تاثیر قرار می داد. حالا ما چه می کنیم؟ شهری (یا نو شهری شده) روستایی را قبول ندارد، لیسانسه ها خودشان را دکتر صدا می کنند، هر عمامه ای پا به سن گذاشته ای سعی می کند خود را آیت الله جا بزند. حتی به زور رنگ کردن ریش و بزرگ کردن عمامه. ملاک معاشرات اجتماعی هم که پول است و ظواهر. والله، به هر چیزی که شما ایمان دارید، این ارزشهای ملی ما نیستند، اگر هم بودند، تنها مایه ننگ و سرشکستگی بود. طرف اینجا پیتزایی کار می کند، وقتی می رود ایران، دیگر هیچ خدایی را بنده نیست. انگار پناهنده شدن و کار سیاه و پول دولت بریتانیا را کیسه کردن مایه فخر است. آن دیگری چند صباحی است از دهاتشان آمده تهران، هر موقع در ختمی، عروسی ای به هم روستائیان سابق برخورد می کند، انگار دیگر به مقام الهی دست یافته است و آنها بندگان و نوکران او هستند. شما به یک بوتیک در شمال شهر می روید، برخوردشان با شما بر اساس ژیگولی ظاهری شما تغییر می کند. ما ملتی هستیم که وقتی می رویم فرودگاه استقبال کسی، از آرایشگاه می رویم و فاخر ترین لباسهایمان را به تن می کنیم. گویی فرودگاه مهر آباد را با باشگاه سیاره اشتباه گرفته ایم. آخر چرا؟

جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۳

گرمای نچسپ لندن

تهرانی ها بویژه در دهه اخیر بواسطه رشد دیوانه وار شهر و ترافیک سرسام آور کمابیش از نعمت خنکی دلپزیر این شهر کوهپایه ای محروم شده اند، البته ظاهرا ً یکی دو سال اخیر وضع کمی بهتر شده و بارندگی های خوبی شهر را شسته است. از طرف دیگر، اینجا در لندن، همه مردم چشم به راه آفتاب و گرما هستند و کافی است درجه حرارت به حدود 20 درجه سانتی گراد برسد که خلق آفتاب پرست به پارکها و سواحل سرازیر شوند. اما برای من شخصا گرمای لندن مطلقا ً دلچسپ نیست. فکر کنم از جهتی تداعی کننده گرمای شهر خودم است، از جهتی دیگر، اینجا هیچ کدام از سازوکارهایی که تحمل گرما را در تهران برای مردم راحت می کرد وجود ندارد، نه آبدوغ خیاری، نه کولر آبی ها سقفی با او صدای جیرجیرکی مانوسشان، نه دوغ تگری، نه بستنی اکبر مشتی و فالوده های خاص زیر پل ری، خلاصه هیچی.
خدا را شکر که اینجا پائیز از راه رسیده و دوباره بارندگی های بی پایان شروع شده، انگار غربت در پائیز قابل تحمل تر است

چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۳

قناری فروشهای چهارراه مولوی

مشهور است که می گویند انسان در غربت دلش برای گدای سر کوچه محلشان تنگ می شود. این البته یک قاعده کلی نیست. بعضی وقتها خاطرات تلخ نامردمی های خود مردم نسبت به همدیگر جلوی چشمم مرور می شود و واقعا دلم را به درد می آورد. من معتقدم طیف کثیری که عازم خارج شده اند یا رویای رفتن در سرشان است، بیش از نابسامانی های سیاسی و اقتصادی، از دست خود هم شهری ها و مردم خودشان گریزان اند. این واقعیت را بخصوص در اروپا می توانید به چشم ببینید. در حالی که تمام جوامع مهاجر از هندو و سیک و تاتار هر کدام بافتهای عاطفی و حمایتی منسجمی با هم کیشان و هم نژادان شان دایر کرده اند، اگر دو ایرانی اتفاقا در مترو کنار هم قرار بگیرند، بلافاصله تا آخر مسیر از پنجره به بیرون نگاه می کنند، نکند مسیر نگاه شان با هم تلاقی کند و ناچار شوند سلام و علیکی بکنند
همه اینها را گفتم، اما امروز از اداره آمدم منزل، به محض نشستن و فراغت از کار طاقت فرسا، ناگهان چنان خاطره قناری فروشهای خیابان مولوی برایم تداعی شد که خودم را داخل مغازه و در حال مشاهده پرندگان رنگارنگ و گفتگو با پیرمرد قلیان کش قناری فروش تصور کردم. تنها چند ثانیه شاید، بعد حقیقت دنیای پیرامونم دوباره هویدا شد. آبجویی باز کردم، سلامتی،

سه‌شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۳

آن کاخ که بهرام در او جام گرفت

چندی پیش گذرم به موزه بریتانیا افتاد، در سالنهای عظیمی که به تمدن ایران اختصاص داشت می گشتم، چشمم به منشور کورش کبیر افتاد،

Rob Keshi va konjkavi Posted by Hello

درد رفقا

رفقا دائم از ایران تماس می گیرند و درد دل می کنند. خیلی یاس و ناامیدی در صدا و نوشته های آنها محسوس است. اینجا هم همه به یک نوعی درگیر هستند، اما واقعا ناامیدی به حد داخل نیست. همه از این ستون به اون ستون هستند که سرگرمشان نگاه می دارد. اول که آدم از ایران می آید، هر روز عصر و دم غروب شجریانش به راه است و اشکها به قول تهرانی ها در مشکها. بعد به تدریج این دلتنگی ها هفته ای یکبار می شود، بعد ماهی و بعد چند ماه یکبار. نه اینکه اشتیاق و دلتنگی وطن از بین برود، بر عکس، انقدر تحمل آن سخت می شود که آدم ناخودآگاه این حس را سرکوب می کند. البته هیچ چیزی را و هیچ سری را نمی شود همیشه مخفی کرد و هر از چند یکبار سر باز می کند. جالب این است که هر چقدر فاصله این عقده گشایی ها بیشتر می شود، شدت غم و اشتیاق به مراتب بیشتر می شود.

دوشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۳

دیشب عروسی پسر عمه ام بود

دو جوان، یکی تهرانی و دیگری از خطه گرم جنوب در خطه شرجی رودخانه تیمز همدیگر رو شناخته اند. عروسی دیدنی بود، سرگذشت تک تک مهمانها خودش سوژه یک فیلم می شد، پیر مرد و پیر زنهای از هم جدا شده، جوانهای تازه رسیده، نسل دومی ها، نسل سومی ها و حتی نسل چهارمی ها که زیر پای بزرگتر ها می دویدند. هر چی بود، خیلی بوی ایران می داد، کباب و دعوا با همسایه و شکوفه زدن من، جای دوستان خوش مشرب خالی

دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۳

سلام و درودی گرم از قلب بارانی اروپا

از اینکه اتفاقا گذرتان به این صفحه افتاده، خیلی خوشحالم. طی روزهای آینده تلاش خواهم کرد تجارب و ایده های خودم را به عنوان یک خبرنگار تبعیدی، با ووب گردهای علاقمند قسمت کنم. نترسید، همه مسائل سیاسی نخواهد بود و تلاش می کنم مسائل اجتماعی، فرهنگی و هنری را نیز مورد نقد و تبادل نظر با دوستان علاقمند قرار دهم. امیدوارم طی روزهای آینده باز به این ووب لاگ سری بزنید و مرا خوشحال کنید