
چند روزی خودم را در انبوهی از کار بی پایان گم کردم. مثل دیوانه ها یا شاید همچون معتادها هر چقدر بیشتر کار می کردم، بیشتر می خواستم کار کنم، می ترسیدم کار تمام شود دوباره فکر سراغم بیاید. اما همچون مواد مخدر، کار هم اثر خودش را به تدریج از دست داد. دوباره امروز گریه کردم. به یاد سقا خانه متروکی که در انتهای کوچه قدیمی منزل پدری قرار داشت. در نزدیکی منزل ما دو سقاخانه بود. یکی کمابیش رو به روی بن بست ما ودر دیوار یک ساختمان نسبت نو ساز فضای کوچکی تعبیه شده بود و شبهای جمعه کور سوی نور لغزان شمعها چشم عابران را نوازش می کرد. اما غم من امروز به یاد سقاخانه ای بود که در انتهای کوچه پائینی بود ( و قاعدتا باید باشد). از ظاهرش معلوم بود که زمانی خیلی بروبیا داشته. اتاقک نسبت بزرگی در دیوار خشتی منزلی قدیمی، با ضریحی زیبا. در سالهای دور کودکی در مسیر مدرسه من قرار داشت و روزی دوبار از جلو آن عبور می کردم. آن سالها هم مشتریان کمی داشت اما گه گاهی شعله شمعی در آن حکایت از مرادخواهی دلداده ای یا امید شفای بیماری میداد. اما با گذر ایام، دل روشن این سقاخانه خاموش شد و خاموش ماند. تا زمانی که عازم غربت بودم، دیگر سالها بود که شمعی در آن افروخته نشده بود. امروز وقتی نشئگی کار لحظه ای پشت بند درب انبار خاطرات را رها کرد، یاد غربت و تنهایی آن سقاخانه قلبم را فشرد،
یا قاضی الحاجات
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر