جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۸۳

گمنــــام

سالهای هفتاد و چهار،هفتاد و پنج بود و من تازه دانشجو شده بودم. اون سالها دانشگاه تازه داشت از بستر طاعون انقلاب فرهنگی و گزینش بلند می شد، فضای کار جمعی بود و بچه ها از هر طبقه ای که بودند واقعا باور داشتند که آینده به دست انها رقم خواهد خورد. در همه دانشکده ها، انواع و اقسام حرکتهای و مجموعه های خود جوش در حال قد کشیدن بود. دوباره بازار کتابهای ممنوع داغ شده بود و تقریبا ً هر هفته، بچها همدیگر رو در پاتقی می دیدند و به بحثهای بی آغاز و پایان می پرداختند. یکی از پاتوقهایی که من با تنی چند از دوستانم در آن جمع می شدیم، دفتر کار یکی از رفقا بود که در پس کوچه های خیابان سرباز، کمی بالاتر از عشرت آباد قرار داشت.
چون بحثها اکثر به درازا می کشید، موارد بسیاری پیش می آمد که ما در ساعات اول صبح یا کمی پیش از سر زدن آفتاب دفتر این رفیقمان را ترک می کردیم. در کمرکش کوچه ای که این دفتر در آن واقع بود منزلی بود که پنجره ای مشرف به کوچه داشت. هر موقع ما از جلوی آن پنجره رد می شدیم، در هر ساعتی از شب، می دیدیم پیر مردی که به زحمت از خلال تار عنکبوتها دیده می شد، پشت کوهی از کتاب نشسته و غرق مطالعه است. البته تنها شبها می شد او را تشخیص داد، آنهم با نور چراغ کم سوئی که در مقابل او روشن بود. بعد از تکرار این صحنه در شبهای متوالی، بالاخره کنجکاوی امانمان نداد و به کمک همین رفیقمان جویای حال این پیر مرد شدیم. پیرمرد هم با محبت فضولی ما را پذیرا شد و دعوت ما را به شرکت در یکی از جلساتمان پذیرفت. شبی که به پاتوق آمد الان جلوی چشمم است. پیری بود، با وقار و فروتن، دل زنده و مندرس. چند جلد از تالیفاتش را برایمان هدیه آوره بود. معلوم شد نویسنده رمانهای کوتاه بوده و چندین جلد از آثارش منتشر شده است. می گفت در روزگار جوانی از فعالان جبهه ملی بوده و تجارب خود را برایمان تعریف می کرد. بسیار شیرین سخن بود. بعد از آن شب، مرتب سراغی از او می گرفتیم و یا مستقیم یا از طریق رفیقمان از حالش با خبر بودیم. تا یک روز شنیدیم که همسایه ها پیرمرد را با سر و روی خونین گیج و منگ، نشسته بر سکویی یافته اند. کاشف به عمل آمد که پسر ناخلفی دارد از انصار حزب الله که به خون پدر تشنه است و چشم به منزل محقر پدری دوخته. پیر مرد ترسیده بود و به دوستمان پیام داده بود که اگر پسرم از محفل شما و لطفتان به من با خبر شود، ممکن است کار دستتان بدهد. بدین ترتیب به تدریج رابطه ما با او کم و کمتر شد تا زمانی که من عازم غربت شدم مدتی بود که از او بی خبر بودم. چند روز پیش سراغش را از آن رفیقم گرفتم که تقریبا ً با او همسایه بود. گفت از سر فقر و فلاکت همه کتابهایش را به سمسارها فروخت. یک شب بعد فرزند با چک و لگد اندک بهای کتابها را از چنگ پدر در آورده و چند روز بعد او را به خانه پیران می فرستد. پیرمرد دوامی نمی آورد در اندک زمان جان می دهد.
ما او را تنها به نام آقای سمندریان می شناختیم و حتی اسم کوچکش را هرگز نپرسیدیم. همه خاطره ها هم انگار دارند به تراژدی تبدیل می شوند.
به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را

هیچ نظری موجود نیست: