چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۳

قناری فروشهای چهارراه مولوی

مشهور است که می گویند انسان در غربت دلش برای گدای سر کوچه محلشان تنگ می شود. این البته یک قاعده کلی نیست. بعضی وقتها خاطرات تلخ نامردمی های خود مردم نسبت به همدیگر جلوی چشمم مرور می شود و واقعا دلم را به درد می آورد. من معتقدم طیف کثیری که عازم خارج شده اند یا رویای رفتن در سرشان است، بیش از نابسامانی های سیاسی و اقتصادی، از دست خود هم شهری ها و مردم خودشان گریزان اند. این واقعیت را بخصوص در اروپا می توانید به چشم ببینید. در حالی که تمام جوامع مهاجر از هندو و سیک و تاتار هر کدام بافتهای عاطفی و حمایتی منسجمی با هم کیشان و هم نژادان شان دایر کرده اند، اگر دو ایرانی اتفاقا در مترو کنار هم قرار بگیرند، بلافاصله تا آخر مسیر از پنجره به بیرون نگاه می کنند، نکند مسیر نگاه شان با هم تلاقی کند و ناچار شوند سلام و علیکی بکنند
همه اینها را گفتم، اما امروز از اداره آمدم منزل، به محض نشستن و فراغت از کار طاقت فرسا، ناگهان چنان خاطره قناری فروشهای خیابان مولوی برایم تداعی شد که خودم را داخل مغازه و در حال مشاهده پرندگان رنگارنگ و گفتگو با پیرمرد قلیان کش قناری فروش تصور کردم. تنها چند ثانیه شاید، بعد حقیقت دنیای پیرامونم دوباره هویدا شد. آبجویی باز کردم، سلامتی،

۱ نظر:

مسعود بُرجيـان گفت...

اولین بار است که به وبلاگتان آمدم . مطالبتان را به صورت آف خواهم خواند . موفق و پیروز باشید

مسعود برجیان نویسنده وبلاگ پیام ایرانیان

http://borjian.blogspot.com