شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۳

نگاهي به کتاب "از کاخ شاه تا زندان اوين، نوشته احسان نراقي




مهر درخشنده چو پنهان شود
شب پره بازيگر دوران شود

يک بقايي ديگر زاده شد! باور نمي کنيد؟ به مصاحبه شخص شخيص ايشان که به صورت کتاب هم منتشر شده توجه کنيد. نمي دانم چه کسي به اين عزيز بي جهت فهمانده که ايران و جهان از هر مورخ و خاطره نويس تهي شده؟ هيکل تقريبا َ همان هيکل است، منتها با توجه به شرايط زمانه، ريش هم گذاشته. بقايي دکتر بود، او هم دکتر است. يکي دو تفاوت جزئي! با هم دارند: بقايي ادعاي استادي نمي کرد، اين يکي مي کند. بقايي هر چه بود خودش بود و هر کاري مي کرد با ابتکار و مسئوليت شخصي بود، و اين يکي، حتي يک کلمه چيزي از خودش ندارد که بگويد. فقط همان سخنان بقايي و نوشته هاي روزنامه شاهد را نشخوار مي کند. آنقدر نزديک بين است که به خودش قبولانده که مردم هيچ نمي فهمند و همانطور که پاي منبر وعظ مي نشينند و هر چه آقا از آن بالا گفت، مثل بز اخفش به تائيد سر مي جنبانند، ايشان هم با هر سابقه اي مي تواند هر چه از دهانش بيرون مي آيد، آزادانه بگويد و انتظار داشته باشد که مردم آنرا وحي منزل بدانند و بي هيچ لا و نعمي بپذيرند. ء

اين فيلسوف بزرگ حالا مصاحبه، و از آن خوشمزه تر آنرا بصورت کتاب چاپ و منتشر مي کند و هر کس کوچکترين آشنايي با اين شگردهاي تبليغاتي داشته باشد، از همان سطر اول متوجه مي شود که مصاحبه کننده هم منتخب شخص ايشان است. سوالها با تعارفات مشمئز کننده و جهت دار همراه است و مصاحبه گر بعضي مطالب از پيش تعيين شده را که "استاد" فراموش کرده، به ايشان يادآوري مي کند و البته جوابهاي مربوطه را مي گيرد. ء
به کتاب نگاه کنيد، دقيقا از اول بررسي مي کنيم و البته از تعريف هاي پرسش گر مي گذريم: ء
صفحه 24: يک جوان کرد بود که چند جوجه آورده بود و آنها را در همان حياط بند (زندان اوين) پرستاري مي کرد، جوجه ها بزرگ شدند ... روزي جوان را بردند براي اعدام ... در غذاي ما گوشت کم بود ... بچه ها مي گفتند اين خروسها بزرگ شده اند و جلوي ما راه مي روند ... بقيه صفحات 24 و 25 و 26 شرح دزديدن، پختن و خوردن مرغها است و ... دريغ از يک کلمه راجع به آن جوان. ء
پايان صفحه 26 و صفحه 27: در زندان با لاجوردي برخورد داشتيد؟
جواب: او بسيار معقول و منطقي بود ... يک روز مشغول کار بودم که آقاي لاجوردي آمد، خيلي به من احترام مي گذاشت (چرا نه؟)، اصلا ً آدم مودبي بود. گفت: "استاد، شما چرا اين کار را مي کنيد؟ ... گفتم رژيمها مي آيند و مي روند، اما زندانها سر جايشان هستند. اگر اين زندان را نساخته بودند، ما و شما بايد در شور آباد يا در کرج بوديم. اين جا جاي مفرحي است، بند ما يعني بند 6، ويلائي بود با هفده چنار و جويباري که جاري بود. تابستان با صفايي داشت، جاي که سايه اعدام روي سر آدم سنگيني مي کرد، اينجا مفرح نعمتي بود ... من براي سازندگان اين زندان دعا مي کنم. ما هم وظيفه داريم براي بقيه بسازيم! ء
با توصيه احمد کاشاني، پرونده به قصر مي رود، اين هم عقيده بازپرس ايشان: ء
صفحه 33: "اين چپي ها 5 سال است در گوش ما مي خوانند که شما تئوريسين رژيم بوده ايد، حالا متوجه شدم اگر تئوريسين هم بوديد، تئوريسين ما بوديد" . .، خيلي به من محبت کرد! ء
در اين کتاب، دو گروه مورد حمله شديد و توام با فحاشي ايشان قرار گرفته اند: توده ايها و نهضت ملي، بخصوص شخص دکتر مصدقف اولي ها اگر لازم بدانند خودشان جوابش را مي دهند (يا نمي دهند!) ولي من در مورد نهضت ملي اين نوشته را نه در جواب ايشان، بلکه براي روشن شدن ذهن جواناني که ممکن است گاهي فريب اين اظهار فضلها را بخورند، روي کاغر مي آورم، هيچ اظهار نظري نمي کنم، بلکه عينا ً گفته هاي ايشان را شرح مي دهم و از علاقمندان خواهشمندم اگر مي توانند به روزنامه شاهد، ارگان حزب زحمتکشان دکتر بقايي رجوع کنند و ببينند 50 سال پيش عين همين کلمات را پيدا مي کنند يا نه؟
صفحه 190: مصدق در علم سياست خيلي تک رو بود. هيچ کس را نمي ديد، نه شاه، نه کاشاني، نه واقعيتهاي بين المللي و نه حتي رفقاي خودش را (متوجه مي شويد که منظور بقائي و مکي و ... هستند)
صفحه 191: مصدق عوام پسند بود. ء
صفحه 186: مي دانيد شاه مصدق را در قانوني ترين شرايط عزل کرد، براي اينکه او کاري غير قانوني کرده بود.
فاطمي در گمراه کردن مصدق و تندرويهاي او بي تاثير نبود. مصدق با طبع يکه تازش و غرور زيادي که داشت (!) از کسي مثل فاطمي که او را بشدت به اين سمت مي راند خوشش مي آمد
.
... رفراندم خيلي تصنعي و مسخره بود (عينا ً نوشته شاهد) ...
تمام برگزار کنندگان اين کار اشخاص مقصري بودند ... بله اين آقايان مليون اين مسائل را نمي گويند. ء
و اين خيلي جالب است: ء
صفحه 188: شخصا ً شاهد غارت منزل و وسائل مصدق توسط اوباش بودم ! (خودت آنجا چه مي کردي؟) ء
باز هم توصيه مي کنم با هر درجه بيزاري که از اين نوشتجات داريد، کتاب را بخوانيد تا بيشتر به محتويات مغزي چنين نابغه اي پي ببريد. ء
اين خدمت گزار وطن، اين نور چشم بازپرس دادگاه انقلاب، اين استاد آقاي لاجوردي ... کسي نيست، جز استاد، دکتر احسان نراقي، کسي که: ء

چون کودکان که دامن خود اسب مي کنند
دامن سوار گشته و ميدان گرفته است

هیچ نظری موجود نیست: