شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۳

فرافکنی ضمیرهای فاسد

به گزارش سایت خبری بازتاب، جمع کثیری از اهالی منطقه دینارفروشان شهر مریوان در اعتراض به آنچه که وضع نامناسب ظاهری دختر و پسری عنوان شده، اقدام به تجمع کرده و پس از سنگسار نافرجام پسر جوان که توسط ماموران پلیس به کلانتری منتقل می شد، اقدام به حمله و تاراج منزلی کرده اند که این دو جوان بخت برگشته در آن توقفی داشته بودند.
در بدترین سناریو، بیائید فرض کنیم که این دو جوان هر دو افرادی تن فروش و بدکاره بوده اند. هر چند هیچ محکمه ای برای بررسی جرائم ادعایی آنها تشکیل نشده و مسلما ً توده برانگیخته ای که برای پاکسازی! آنها تجمع کرده بود، هیچ ادله ای دال بر صحت این اتهامات در دست نداشتند.
علی ایحال، فرض را بر فساد آنها بگذاریم. چند سوال اینجا مطرح می شود. اولا آیا فساد این جوانان در کارنامه اعمال سپید و پر فروغ اهالی شریف منطقه دینار فروشان مریوان ثبت می شد؟ آیا این مردم از آن بیم داشتند که عبور و توقف کوتاه این دو جوان به فروپاشی کانون خانوادگی تک تک آنها بیانجامد، یعنی آیا همسران این مردان غیرتمند با مشاهده دو جوان فرضا ً بدکاره، به ناگاه از حریم نجابت خارج و به ورطه فحشا سقوط می کردند؟ خیر، واقعیت این است که تجمع کنندگان با مشاهده دو نفر که احساسات جنسی فروکوفته آنها را به جنبش واداشته، به امید فرونشاندن عطش جنسی چشمانشان و یا احیانا ً سعادت دستی رساندن به پیکر این جوانان فریاد وا اسلاما سر داده و به کوچه و برزن ریخته اند. اطمینان دارم شب پس از این قائله، بسیاری از این غیرت مندان با مرور نحوه راه رفتن و جلوه ظاهری این جوانان، اقدام به دفع شهوت کرده و سپس ،شیطان رجیم را لعنت کرده اند.
در اینجا باید توجه داشت که راوی این ماجرا (سایت باتاب) چندان پیک امینی نیست و ممکن است تلاش داشته تا با بزرگ نمایی اقدام چند شرور، و با مایه گذاشتن از حیثیت اهالی مریوان، نشان دهد که درد دین و غیرت دینی در اقصی نقاط کشور زنده و پویا است. به هر حال با توجه به خصال آزادگی و شریعت ستیزی که از دیرباز با مردم آزاده مریوان همراه بوده، اساسا ً باید نسبت به بومی بودن این گروه مهاجم غیرتمند! تردیدهای جدی داشت.

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۳

عاطفه بر دار


عاطفه شانزده ساله را در نکا به دار کشیدند. همان دیوان عالی کشوری که حکم قاتلان زنجیره ای کرمان را نقض کرد، حکم دادگاه در خصوص زنی که رئیس حراست جزیره کیش را در دفاع از ناموس خود به قتل رسانده بود تشدید کرد و به اعدام بدل کرد، همان دیوان عالی کشوری که محمدی گیلانی، مشهور به گیلی سکس شو از ارکان رکین آن است و جماع خاله و خواهر زاده را در حین زلزله و فرو ریختن سقف مباح تشخیص داده، همان دیوان عالی کشور حکم اعدام دختر 16 ساله نکایی را تائید کرد.

زمانی فروش دختران قوچان به ترکمانان به شعله ور شدن انقلاب مشروطیت منتهی می شد. حال که دختران وطن فوج فوج در امارات متحده و کویته پاکستان به فروش می رسند، و در وطن به تخت شلاق و به چوبه دار بسته می شوند، خدا را شکر که از هر نوع غیرتی آزاد شده ایم و کسوت پفیوزی برگزیده ایم، وگرنه از شرم چه می کردیم؟ ما دیگر چه ملتی هستیم، بخدا ایرانی بودن شرم دارد، تف بر من و تف بر ما، زمین از آلایش و تباهی و پستی ما پاک باد

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۳

زمان گمشده


چند روزی خودم را در انبوهی از کار بی پایان گم کردم. مثل دیوانه ها یا شاید همچون معتادها هر چقدر بیشتر کار می کردم، بیشتر می خواستم کار کنم، می ترسیدم کار تمام شود دوباره فکر سراغم بیاید. اما همچون مواد مخدر، کار هم اثر خودش را به تدریج از دست داد. دوباره امروز گریه کردم. به یاد سقا خانه متروکی که در انتهای کوچه قدیمی منزل پدری قرار داشت. در نزدیکی منزل ما دو سقاخانه بود. یکی کمابیش رو به روی بن بست ما ودر دیوار یک ساختمان نسبت نو ساز فضای کوچکی تعبیه شده بود و شبهای جمعه کور سوی نور لغزان شمعها چشم عابران را نوازش می کرد. اما غم من امروز به یاد سقاخانه ای بود که در انتهای کوچه پائینی بود ( و قاعدتا باید باشد). از ظاهرش معلوم بود که زمانی خیلی بروبیا داشته. اتاقک نسبت بزرگی در دیوار خشتی منزلی قدیمی، با ضریحی زیبا. در سالهای دور کودکی در مسیر مدرسه من قرار داشت و روزی دوبار از جلو آن عبور می کردم. آن سالها هم مشتریان کمی داشت اما گه گاهی شعله شمعی در آن حکایت از مرادخواهی دلداده ای یا امید شفای بیماری میداد. اما با گذر ایام، دل روشن این سقاخانه خاموش شد و خاموش ماند. تا زمانی که عازم غربت بودم، دیگر سالها بود که شمعی در آن افروخته نشده بود. امروز وقتی نشئگی کار لحظه ای پشت بند درب انبار خاطرات را رها کرد، یاد غربت و تنهایی آن سقاخانه قلبم را فشرد،

یا قاضی الحاجات

جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۳

گناه جمعی

بر اساس آنچه که از دوستان و رفقا در داخل می شنوم، بیش از هر زمان دیگری فضای فکری کشور را ابرهای سیاه یاس و ناامیدی و استیصال فراگرفته است . در این بین، هر کسی انگشت اتهام را برای اوضاع نامساعد کشور به سوئی اشاره رفته است. در داخل، دانشجویان و روشنفکران ناتوانی و سستی محمد خاتمی را مقصر می دانند، یاران نزدیک آقای خاتمی نیز به نوبه خود تند روی آنان را زمینه انسداد سیاسی ارزیابی می کنند، محافظه کاران از طرف دیگر کاسه کوزه ها را سر اصلاح طلبان می شکنند، آقای خامنه ای دشمن مجعول و تهاجم فرهنگی را مقصر می داند و همسر صیغه ای وزیر ارشاد سابق، وی را کانون بدبختی خود می داند. در سطح جامعه نیز وضع به همین منوال است. همه یک کسی را برای مقصر دانستن دارند. زنان معمولا شوهرانشان را در ناکامی خود مقصر می دانند، شوهران کارفرمایانشان را، همه زمانه و اقبال بد را.
اما بدرستی مقصر کیست؟ چرا یک ملتی احساس ناکامی می کند؟ چرا درها را بروی خود بسته می بیند؟ به اعتقاد من تک تک ملت ایران متهم اند، فرهنگ ما متهم است، کنش و منش اجتماعی ما جملگی تقصیر کار است. برایتان مثال می آورم، چقدر مرد زن دار در ایران حاضراند برای ایجاد رابطه ای جنسی با زنی دیگر همه آبرو و حیثیت خودشان را قمار کنند؟ شما کنار یک خیابان اصلی بنشینید و نظاره کنید. در حالی که بالاخره احتمال برخورد انتظامی هم به جای خود باقیست، طیف کثیری از این مردها در مقابل هر جنبنده ذی حیات مونثی ترمز می کنند، بوقی می زنند، چراغ می دهند. خوب یک ناظر نا آگاه ممکن است تصور کند مردهای ایرانی مردمان جسوری هستند که مقررات جامعه را به سخره گرفته اند. غافل از اینکه این جسارت تنها به امور زیر شکم خلاصه می شود. یک تن از این آقایان حاضر نیست برای هیچ امری که مستقیما ً به خودش سود نرساند کوچکترین ریسکی بکند. زنان ما از این بهتر نیستند. همه نشسته اند تا گروهی از آسمان بیایند و نظام را ساقط کنند، اما اگر فرزندشان در یک تجمع دانشجویی شرکت کند، او را نفرین و ناله می کنند. مادر خودم همیشه به من می گفت، "بچه جان تو چرا هی خودترو درگیر این بحثها می کنی، هر کی خره ما پالانش، هر کی دره ما دالانش". شما را بخدا فرهنگی مادری را ببینید.
در وقایع هجدهم تیر ماه 1378، در اوج شور اعتراضی تنها یک دهم جمعیت دانشجویی حاضر بودند در کنار برادران و خواهرانشان پشت باراکادها بایستند. تصور نکنید جناح مثلا ً حزب اللهی بهتر است، خیر، آنها هم تنها در پرتو مصونیت آهنین قضایی و سایه لوله تپانچه اندک جربزه ای دارند. باز در همان وقایع به چشم مشاهده کرده بودم که هر کدام از این انصار انحصار که به چنگ دانشجویان می افتادند، بلافاصله گریه و شیون سر می دادند و هزار فحش حواله رهبر معظم می کردند که ماتحت خودشان را حفظ کنند. تنها یک افغانی را دیدم که در بین نیروهای انصار به دست بچه ها در کوی دانشگاه افتاده بود و خم به ابرو نمی آورد زیر چکها و مشتهای بی امان دانشجویان. او هم افغان بود، ایرانی نبود. تصور می کنم آیندگان نسلهای امروز را به نان به نرخ روز خوری، دو رویی و بزدلی به یاد بیاورند.
لابد می گوید، آقا همه که سیاسی نیستند و مطالبات سیاسی ندارند. بسیار خوب، ولی آیا ما هیچ چیزی را تحت عنوان منافع جمعی درک می کنیم؟ ضرب المثلهای رایج را ببینید: "دیگی که سر من نجوشد، سر سگ بجوشد، گلیم خودت را از آب بکش، کلاهت رو بچسب، دایه عزیزتر از مادر نشو،" . الی اخر،
به خاطر همین پیامهای فرهنگی دیر پا است که که هزاران کودک خیابانی را که در خیابانهای تهران به تکدی مشغولند و مورد تجاوز قرار می گیرند را اصلا نمی بینیم. انگار اصلا وجود ندارند.
سالها پیش سرباز بودم، یک روز روز با اتوبوس از خیابان سهروردی بالا می آمدم. این اتوبوسهای کمر شکن را تازه وارد کرده بودند و من در تراکم جمعیت وسط اتوبوس ایستاده بودم. دو پیر مرد با صدای بلند در حال بحث سیاسی بودند. صحبت بر سر سوء استفاده 123 میلیارد دلاری برادر آقای رفیق دوست بود. بحث بالا گرفت و اکثر حضار شروع به تائید اظهارات انتقادی آنها نسبت به به باندهای مافیایی حاکمیت کردند. ناگهان یک جوانک که کاپشنی کره ای به تن داشت و اندک پشمی بر صورتش روییده بود فریاد زد خفه شید، مرتیکه چرا جو سازی می کنی، زمان اون شاه که شما نوکرش بودید دزدی نمی شد.
دوستان اگر از سنگ صدای در آمد از این اتوبوس همه صدایی در آمد. همه از جمله خودم ناگهان لال شده بودیم. انگار که مطلقا ً هیچ عزت نفسی در بین ما نبود و این جوجه بسیجی توانسته بود با دادی همه ما را خفه کند. خفت آن سکوت را هنوز در دلم حس می کنم.
امیدوارم تک تک شما هم خاطراتتان را مرور کنید و کنشهای قبلی تان را زیر سوال ببرید.
باز ببینید چه تعداد زیادی به خاطر مهر شناسنامه می روند و رای سفید می دهند. حالا گور پدر جمهوری اسلامی، ولی آیا تا به حال شده که کسی به خاطر رای ندادن بر فرض کوپنی نگیرد یا فرزندش وارد داشنگاه نشود؟ بخدا که چنین نبوده. شاهد این امر خود من که هرگز تا قبل از دوم خرداد رای نداده بودم و حتی در وقایع امجدیه بازداشت هم شده بودم ولی دانشگاهم را رفتم و کوپنم را هم همیشه می گرفتند . اخر ببینید محافظه کاری تا کجاست. خوب سخن به درازا کشید. برم یک شجریانی بگذارم به یاد شبهای تهران